آموزشگاه باغچه بان یک ایلام

اینجا مهربانی و فداکاری موج می زند.

آموزشگاه باغچه بان یک ایلام

اینجا مهربانی و فداکاری موج می زند.

نویسندگان
  • ۰
  • ۰

شبى که على (علیه السلام) فدایى پیامبر شد(شب لیلة المبیت) و در بستر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار گرفت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به ابوذر فرمودند: مرا از این خانه بیرون ببر!

ابوذر اطاعت کرد باین ترتیب پیامبر در میان روپوشى "کیسه اى"قرار گرفتند، ابوذر کیسه را به گرده خود گرفته و از خانه بیرون آمد.

گرگان و پهلوانان قریش وقتیکه ابوذر را دیدند، گفتند آن کیسه چیست که در پشت حمل کرده اى؟

ابوذر با خود گفت: هر چه بگویم ممکن است آنها تحقیق کنند، و از طرفى مى دانست النجاه فى الصدق کما ان الهلاک فى الکذب نجات در راستگویى است و هلاکت در دروغگویى مى باشد.

گرچه در این امر خطیر، دروغ مصلحت آمیز اشکال نداشت، و لکن ابوذر راستش را گفت جواب داد: در این کیسه پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مى باشد.

آنها گفتند: ابوذر در این موقعیت حساس ما را مسخره مى کند، غیر ممکن است او جاى پیامبر را بما نشان دهد، از ابوذر دست کشیدند.

وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یفْقَهُوهُ وَفِی آذَانِهِمْ وَقْرًا(الإسراء/46)

(و بر دلهایشان پوششهایی، تا آن را نفهمند؛ و در گوشهایشان سنگینی)

ابوذر آن حضرت را آورد و در بیرون مکه به زمین گذاشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: اى ابوذر! چطور شد در این موقعیت پرخطر راستش را گفتى؟!

ابوذر گفت: هرچه بر خود فشار آوردم که دروغى بگویم، دیدم دروغ بلد نیستم!!

این است که رسول گرامى اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:

آسمان سایه نینداخت و زمین بر نداشت صاحب لهجه اى که راستگوتر از ابوذر باشد.(1)

هى نیارى بر زبان حرف دروغ   حیف باشد زان دهان حرف دروغ

من چو با تو راستم تو راست باش   تا نباشد در میان حرف دروغ

آن اشارات دروغینت بس است   نیست حاجت در بیان حرف دروغ

نکته اى باریک گویم عذر آن   کز چه آید زان دهان حرف دروغ

بشکند در تنگنا آن حرف راست   درهم افتد گردد آن حرف دروغ

فیض بس کن کى کجا سر مى زند   از دهان آنچنان حرف دروغ

گر شنیدى از کسى باور مکن   او کى آرد بر زبان حرف دروغ(2)

عبد الملک مروان از خلفای ظالم و هم عصر امام زین العابدین علیه السلام بود روزی در مسجد سخنرانی می کرد که هنگام اذان ظهر شد و او به صحبت ادامه داد مردی کهنسال به او اعتراض کرد که الان وقت نماز ظهر است.

عبدالملک عصبانی شد و دستور داد این مرد را به زندان بردند سالها گذشت فرزندان این مرد در دربار عبدالملک صاحب منصب شدند و نزد امیر شفاعت پدرشان را نمودند ولی وی قبول نکرد و وقتی دید زیاد اصرار دارند گفت فقط به یک شرط حاضرم او را ببخشم که بیاید و در جلو جمع بگوید من دیوانه بودم

فرزندان خوشحال به نزد پدر آمدند و از او خواستند چنان کند که عبدالملک خواسته بود

اما در کمال تعجب دیدند که پدر این حرف را قبول نکرد و گفت من این مطلب را برای خدا گفتم و هر گز حاضر نیستم بگویم دیوانه بودم

خبر به عبد الملک دادند  گفت اگر تا این حد او برای دین تلاش می کند من هم از او گذشتم

دستور داد و  آن مرد را آزاد کردند

پیرمرد به محض این که از زندان آزاد شد گفت :

صدق رسول الله که فرمود النجاة فی الصدق

  • ۹۳/۱۰/۱۷
  • مدیر مدرسه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی